
دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ... .........
گفتم
: می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را
نخریدند سالهاست تن می فروشم ...